آورده‌اند که.....

مهرپدری

گویند پدر و پسر را نزد حاکم بردند که چوب بزنند اول پدر را بر زمین

انداخته و صد چوب زدند آه نکرد و دم نزد بعد از آن پسرش را انداخته و

چون یک چوب زدند پدرش آغاز ناله و فریاد کرد حاکم گفت: «تو صد چوب

خوردی و دم نزدی به یک چوب که پسرت خورد این ناله و فریاد چیست؟»

گفت:« آن چوب‌ها که بر تن می‌آمد تحمل می‌کردم اکنون که بر جگرم

می‌آید تحمل ندارم».

و اینگونه اند تمام پدران