پدر

شرط استفاده از مطالب وبلاگ
قرائت فاتحه ای نثار روح پدرم
از تمامی شما برادران و خواهران درخواست دارم با قرائت فاتحه ، بنده رامدیون محبت خود نمایید.

شرط استفاده از مطالب وبلاگ
قرائت فاتحه ای نثار روح پدرم
از تمامی شما برادران و خواهران درخواست دارم با قرائت فاتحه ، بنده رامدیون محبت خود نمایید.
شب بودوماه واختر و شمع ومن وخیال خواب از سرم به نغمه مرغی پریده بود

در گوشه اتاق فرو رفته در سکوت رویای عمر رفته مرا پیش دیده بود

درعالم خیال به چشم آمدم پدر کز رنج چون کمان قد سروش خمیده بود

موی سیاه او شده بود اندکی سپید گویی سپیده از افق شب دمیده بود

یاد آمدم که در دل شبها هزار بار دست نوازشم به سر و رو کشیده بود

از خود برون شدم به تماشای روی او کی لذت وصال بدین حد رسیده بود

چون محو شد خیال پدر از نظر مرا اشکی به روی گونه زردم چکیده بود
مرحوم آیة اللّه مرعشی نجفی می گوید: زمانی که در نجف بودیم، روزی هنگام ظهر، مادرم به من گفت: برو پدرت را صدا بزن تا برای صرف نهار بیاید، من به طبقه بالا رفتم و دیدم پدر در حال مطالعه خوابش برده است. نمی دانستم چه کنم؟ از طرفی باید امر مادر را اطاعت می کردم و از طرفی می ترسیدم با بیدار کردن پدر، باعث رنجش خاطر او گردم. خم شدم و لبهایم را کف پای پدر گذاشتم و چندین بوسه بر آن زدم، تا این که بر اثر قلقلک پا، پدرم از خواب بیدار شد و دید من هستم، وقتی این ادب و احترام را از من دید، گفت: شهاب الدین تو هستی؟ عرض کردم: بلی آقا، دو دستش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «پسرم خداوند عزّتت را بالا ببرد و تو را از خادمین اهل بیت(علیه السلام) قرار دهد» و من هرچه دارم از برکت همان دعای پدرم است که در حق من نمود و به مرحله اجابت رسید.

عزیزان شادی دنیا دروغ است همه آبادی دنیا دروغ است
وفای بیوفا یاران دروغ است صفای این تبه کاران دروغ است

وفایی از شما یاران ندیدم زدنیای دروغین دل بریدم
چه سخت است این دو روز میهمانی چه تلخ است این غروب زندگانی

زمانی بود ، من بیمار بودم چه شبها تا سحر بیدار بودم
کنار بستر بیماری من نبودی تا ببینی زاری من

به کنج خانه عمر من سرآمد کسی بر دیدنم از در نیامد
همان هایی که قلبم را شکستند کنون در ماتمم محزون نشستند

غم دل عزیزان با که گویم؟ ز بی مهری این یاران چه گویم
وفاداران امان از بی وفایی چه خوش باشد از این یاران جدایی

وفا کردی نشستی در عزایم صفا کردی گل آوردی برایم
چرا دیروز دل شادم نکردی به یک شاخه گلی یادم نکردی

تو که دیروز با من قهر بودی زتلخی، تلخ تر از زهر بودی
تو که دیروز نشنیدی صدایم نمیخواهم کنی گریه برایم

تو که دیروز دیدی مشکل من نپرسیدی چرا درد دل من
تو هم روزی اجل جانت بگیرد بلا یک دم گریبانت بگیرد

تو هم مانند من روزی بمیری به هر دستی که دادی پس بگیری
تمام ملک و مال و ثروت و زور نمی ارزد به این تنهایی گور

هوالباقی
دنيا محل گذر است ، محلي است براي عبور ، دنيا فاني است و به احدي وفا نمیکند.
پدر
واژه ای آشنا
پر مهر
ساده و بی آلایش
کلمه ای است که چند روزی است با من بیگانه شده
آری وقتی با خبر از خبری شده که کمرم را شکست، دعای پدرم که میگفت((پیرشی)) در همان لحظه برآورده شد و من به یکباره پیر شدم؛
مطمئنم که پدرم از اجابت دعایش باخبر شد، باخبر شد که پسرش هزار سال از درد فراقش پیر شد
بعضی اوقات حسرت چیزهایی در دل آدم باقی می ماند ، حسرت بوسیدن دست پدر ، حسرت بوئیدن بوی پدر....
بعضی اوقات آرزوی یکبار دیگر صدا زدن بابا و شنیدن جواب از سوی او(((جانم پسرم)) دلم را به آتش می کشد آتشی که خانمان سوز می شود و آرزویی محال که من را به پرواز در ناکجا آباد خیال وامی دارد.
از دست دادن گوهری گرانبها که در زمان حضورش قدرش را ندانستم ، گوهری که سادگی در تمام لحظه های زندگیش برای من و همه اشخاصی که می شناختنش محسوس بود صبری میخواهد عظیم و آن زمان که مجبورم غم را در سینه خود پنهان نمایم تا که اشکی بر سیمای مهربان مادرم (( که قلبش همانند شیشه ترک خورده و با یک نسیم میشکند،شخصی که زینب گونه به پرستاری پدرم موهایش سپید گشت و خم به ابرو نیاورد و در این چند سال بیماری پدر، همواره سعی بر این داشت تا به بهترین نحو ممکن همانند مادری که بچه اش را می پروراند ، پدرم را نگهداری میکرد)) نلغزد. بغضی سنگین گلویم را میفشارد.
فصل بهار همانند عروسکی، رقصان رقصان زیبایی دلفریبش را نمایان کرد و زیبایی زندگیم را از من گرفت، بوی خوش بهار نارنجش را کوی به کوی در این خطه سرسبز عطرافشان کرد و بوی خوش پدر را از من گرفت، در این بهار برای من فصل تازه ای از زندگی رقم خورد، در این فصل بهترین یار زندگیم شفای کامل یافت و فارغ از درد و رنج و بیماری و با آرزوی زیارت آقایش امام رضا(ع) پرگشود و در کنار معبود رحل اقامت افکند.
این رسم زندگیست روزی مجبور شویم عزیزترین کسی را که لحظه های زندگیش راصرف زندگی ما نمود کسی که ما را آورده ،همان کس شرافتش در نظر انسانها به قدری است که در کتابهای مدرسه ،نام عزیزش اولین کلمه ای است که به ما می آموزند((بابا آب داد))(( بابا نان داد))((بابا در باران آمدو...)) کسی که راه و رسم زندگی را نه با حرف بلکه با اعمالش به ما نشان داد، روی دوش خویش بگیری و به پاس ایامی که ما را پرورانید بسوی منزلگه آخر ببری و مدفونش کنی و نمیدانی که چه بد لحظه ایست ، لحظه ای که او را که تمام وجودم بود بر روی دوش برادرم که خود با قرص و دارو از درد کمر و پاهایش فارغ میشود میدیدم و او نیز جهت پاسداشت زحمات و تکریم پدر به اینگونه پیکر پاک پدر را تا منزلش که کوچکترین منزل هستی است همراهی میکرد ،حتی تصورش نیز دردناک است چه رسد به اینکه این واقعیتی بود و به عینه این لحظات برای من به تصویر کشیده میشد.
شنیده بودم که خاک سرد است و داغداران را آرام جان، ولی به هیچ عنوان صحتی در این گفته نیست که اگر بود این داغ مادر و خواهران و برادرم و خانواده ام را نباید اینگونه سنگین حس میکردم، اگر بود این دل بایستی آرام میگرفت ولی هرچه میگذرد عدم وجود پدر مظلومم مانند خورشید رخشان در میانه روز ، نمایانتر میگردد.
چه می شود کرد دست تقدیر است و رسم زمانه که روزی بیاورندت و روزی تو به پاس آن آوردن ، پیکرش را ببری .
دیگر حالا برای یادآوری صورت نازنین و آن چهره نورانی باید به عکسی که نه در قاب عکس بلکه در قاب قلبم جا گرفته و برای بازسازی خاطراتش به دستگاه های اکسیژن سازی که سالیان سال با پدر همراه و یاور بودند و مادری که بیشتر عمرش را در راه سلامت پدر گذرانده و بیماری خویش را فراموش نموده نظاره کنم.
بهترین صفتی که از اوصاف بهترین مروارید هستی ام در ذهنم باقیست ، گذشت پدرم بود، او نه با حرف بلکه همیشه با عمل این را به ما ثابت کرد، او بود که به من آموخت در زمان داشتن قدرت ، کلمه گذشت معنای حقیقیش را نشان میدهد، او با تمام سادگی و صداقتش به من آموخت که عفو و گذشت سبب عزت است،
رحلت این بنده بزرگوار خداوند مهربان، همانگونه که خود دوست داشت سبب پیوند ارتباطهای گسسته شده گردید ،آری اکنون من آموختم که عفو و گذشت سبب عزت میباشد؛ چرا که در نظر مردم نشانه بزرگواری، شخصیت و سعه صدر است، در حالیکه انتقام جویی در مسائل شخصی نشانه عدم تسلط بر نفس است.
خدایا چه کنم
از او به یادگار ، درد کشیدن و دم نزدن هایش، بیماری و صبوریش، سادگی و صداقتش و تصویر چهره ای مظلوم برایم مانده .
الهی انشدک بدم المظلوم! الهی انشدک بدم المظلوم! الهی انشدک بدم المظلوم، بهترینها را در آن دنیا به پدر مظلومم عنایت نما و از سختیهای سفر آخرت معافش فرما و با آقایش امام رضا(ع) محشور بفرما.آمین
بزرگواری فرمایید و با قرائت فاتحه روح پدر مظلومم را شاد فرمایید.
پدر
سایه ای بود و پناهی بود و نیست
شانه ام را تکیه گاهی بود و نیست
سخت دلتنگم ، کسی چون من مباد
سوگ ، حتی قسمت دشمن مباد
گفتنش تلخ است و دیدن تلخ تر
" هست " ناگه " نیست" گردد در نظر
باورم شد ، این من ناباورم
روی دوش خویش او را می برم!
می برم او را که آورده مرا
پاس ایامی که پرورده مرا
می برم در خاک مدفونش کنم
از حساب خویش بیرونش کنم
گویند پدر و پسر را نزد حاکم بردند که چوب بزنند اول پدر را بر زمین
انداخته و صد چوب زدند آه نکرد و دم نزد بعد از آن پسرش را انداخته و
چون یک چوب زدند پدرش آغاز ناله و فریاد کرد حاکم گفت: «تو صد چوب
خوردی و دم نزدی به یک چوب که پسرت خورد این ناله و فریاد چیست؟»
گفت:« آن چوبها که بر تن میآمد تحمل میکردم اکنون که بر جگرم
میآید تحمل ندارم».
و اینگونه اند تمام پدران
از تمامی دوستانی که این مطلب را مطالعه می کنند درخواست قرائت فاتحه ای نثار روح مهربان پدرم را دارم. باتشکر
پدرم چندین سال در بستر بیماری بود و با آرزوی زیارت آقا امام رضا (ع) ، جمعه هفته قبل در بستر بیماری به دیدار معبود شتافتاین روزها که می گذرد نگاهم فقط به عکسی دل خوش است که تو در آنی و خاکی که وجودت را در بر گرفته
نمی شود باور کرد که تو دیگر از سفر نمی آیی و ما نباید منتظر بمانیم نه نمی شود باور کرد چقدر داغ بزرگی
است نبود تو و حرف های ناگفته ی من و تو ...
جای خالیت به اندازه تمام آسمانهاست پدر قرار نبود که این بار بر نگردی داغ بزرگی است نبود تو و من دلتنگم
دلتنگ یاد و نام تو ...
پشتمو می کنم به مادرم و خونوادم و سرم رو به کاری گرم می کنم تا صورتمو نبینن اما دلم میخواد هوار بکشم
آهسته میگم:نمی دونم. ولی میدونم راحت شده.
از نگاهش دور میشم.
خوشحال و با لبخند میگفت:
دیشب خواب دیدم که دارم میرم مشهد
خیلی خوشحال بود
آری پدرم با آرزوی زیارت آقا امام رضا به دیدار معبود نائل گشت
پدری که سالیان سال در بستر بیماری بود و در اکثر بیمارستانها بستری بود و روزهایش را با کلی قرص و دارو سپری میکرد ولی هیچگاه نه من و نه خانواده ام و نه هیچ شخص دیگری از ایشان جز شکر خدا چیزی نشنیدیم.
همیشه میگفت خدایا شکرت و هیچ وقت از بیماریش گلایه نمیکرد .
پدرم کجایی بهترینم؟!!....
هر زمان که گوشی موبایلم به صدا در می آمد دلم آشفته میشد و از زنگ زدن موبایلم متنفر بودم و همیشه این ترس در وجودم بود که نکنه مجدد پدرم تشنج کرده و حالش دگرگون شده.ولی الان ....
آری پدرم بدیلیل بیماری اش سختی زیادی را تحمل نمود، تشنج های پی درپی و ...
خدایا دلم گرفته
پدرم یادم میاد که هر روز ظهر که به خدمتتون میرسیدم میگفتی منو بببخش ، برات دردسر شدم ، مریضی من باعث دردسرت شده
آخه من روسیاه مگه چیکار میکردم که شما اینطور میگفتید ، بخدا این حرفهات که یادم میاد ، میخوام فریاد بکشم
دعام میکردی " پیر شی بابا..."
آره دعای پدر درحق پسر برآورده میشه
پدرم بیا ببین پسرت... پیر شده بیا ببین بابا ...بیا ببین بهترینم بالاخره دعای خیرت مستجاب شده بابا...
درد بی پدری خیلی سخته... بخدا سخته بابا
من توی حسرت دیدن چهره ی مظلومت هزار سال پیر شدم بابا
دلم میسوزه با این همه خاطرات
پدر مظلومم وقتی که آخرین روز و بعد از آخرین تشنج ، اون پرستار رو آوردم تا آمپول ضد تشنج به شما تزریق کنه چهره مظلومت هنوز جلوی چشممه ، خیلی خوب و بدون شکایت و هیچ گلایه ای این چند سال رو تحمل کردی... خیلی راحت بعد از این همه سختی رفتی ، بعد از اون همه خوشحالی و شادی و خوابوندن نوه قشنتگ ((فاطمه نورا)) خودتم رفتی ... ، خوابیدی و رفتی ،
این ها رو تو دیدی پدرم...بال بال زدن منو دیدی .اشکهای منو دیدی ..نگو که حس نکردی قلبم سوخت .بابا سوختم از داغت
پدرم
وچه حس بدیست وقتی بهم میگن شناسنامه ی پدرت رو بده
و چه درد بزرگیه وقتی مهر باطل شدن به صفحه ایی بخوره که از دوران بچه گیت از ترس اینکه مبادا این صفحه یه روز سیاه بشه همیشه سری ازش میگذشتی یا با دیدنش واسه کوچکترین تصوراتت اشک تو چشمهات جمع میشد. چه بده مهر باطل شد به صفحه ای بخوره که حتی به خودت اجازه نمیدادی بهش فکر کنی.
اما حالا این اتفاق افتاده و دل من هم مثل شناسنامه ات پانچ خورد بابا.
تلخ است کنون که آزمودم