مادر و فرزند-مازندرانی
'شهید جلال رییسی' كه در سال 1364 در منطقه تنگ ابوغریب به درجه رفیع شهادت نایل آمد، پس از 26 سال دوباره به آغوش مادر باز گشت.
مادر این شهید كه اكنون 80 سال سن دارد و از دوری فرزند قامت نحیفش خمیده، چند روزی است كه آغوش گرم مادرانه خود را پذیرای پیكر بی جان فرزندش 'جلال' كرده است.
مادر شهید رییسی پس از 26 سال فراق فرزند، این روزها با دردانه خود به خلوت نشسته و با صدایی آهسته و شكسته، لالایی بغض آلودی را در وجود دلبندش نجوا می كند.
'هی بخواب جانم، بخواب رودكم' اینها نجواهای مادری است كه سال ها در حنجره بغض آلودش نهفته بود.
روزی كه مادر، فرزندش را در آغوش گرم خود فشرده، احساس غریبی نداشت. اما سخت می نالید و اشك می ریخت. آخر بعد از این همه سال بار دیگر پسر نیامده، مادر را با دنیایی پر از حسرت تنها می گذارد و به آغوش خاك باز می گردد.
آری اینجا بود كه اشك همه درآمد و هق هق بستگان و میهمانان این ضیافت مادر و فرزند، در ناله های مادری رنجور گم شد.
كمی آن طرفتر یك نفر زانوی غم را بر كشید. آری او نیز یادگاری از دوران خاطرات قمقمه و كوله پشتی بود كه با خود زیر لب چنین نجوا می كرد:
باز دیشب دل هوای یار كرد/ آرزوی حجله سومار كرد/ خواب دیدم سجده را بر مهردشت/ فتح فاو و ساقی والفجر هشت/ باز محورهای بوكان زنده شد/ برف و سرمای مریوان زنده شد/ از دوكوهه تا بلندای سهیل/ برنمی خیزد مناجات كمیل/ یاد كرخه رفت و رنج ماند/ قلب من در كربلای پنج ماند/ كاش تا اوج سحر پر می زدم/ بار دیگر سر به سنگر می زدم/
این دل نوشته ها لحظه های ماندگاری است كه خبرنگار ایرنا در آخرین روز وداع مادری با پیكر پاك فرزند شهیدش و از تبار روزهای عشق و ایثار به تصویر كشیده بود.

اسمش بابازادگان بود. صداش ميزدن «بابا»؛ ديگر حوصله «زادگانش » رو نداشتن. گاهي هم سر به سرش ميذاشتن
صدا ميزدن «بابا...» وقتي بر ميگشت سينه ميزدند و ميگفتن: «قربان نعش بي سرت.»
ميخنديد و سر تكان ميداد .
با بي سيم چي دوتايي آمده بودن بيرون، پتوها رو تكان بدن.
دور و برشان خاك بلند شد و همه چيز به هم ریخت.
وقتي خاك نشست، ديديم موج پرتشان كرده توي سنگر، رفتم توي سنگر.
هر دو شهيد شده بودن.
سر بي سيم چي روي شانه بابا بود مثل وقتي كه يكي سرش را روي شانه ديگري ميذاره و ميخوابه
بابا هم سر نداشت.
«بابا قربان نعش بي سرت»

خیلی برایش سخت بود که باور کند. فکر می کرد دارد خواب می بیند؛ یک خواب تلخ. اما حقیقت داشت.
چقدر منتظر بازگشت پدرش مانده بود. شبها تا دیر وقت منتظر می ماند. گفته بودند از پدرش خبری ندارند.
چقدر با خودش فکر کرده بود که او برمی گردد، دوباره با هم بازی می کنند، می تواند انشایش را برای او
بخواند، می تواند بغلش کند، می تواند به هم کلاسی هایش بگوید با پدرم آمدم مدرسه، مثل بیشتر بچه ها
که می گفتند، تازه وقتی مادر شبها گریه می کند و نماز می خواند، او می تواند آرامش کند. اما همه اینها
رویاهایی بود که هیچ وقت محقق نشد...
دهه آخر صفر بود و مراسم مظلومانه تشییع پیکر پاک یک شهید که تازه پیدا شده بود...
صدای شیون و ناله بلند بود. هر کسی حرفی می زد.
یکی می گفت: خدا بیامرز جانش را برای اسلام فدا کرد.
یکی می گفت: خدا کند شهدا شفاعت ما روسیاهان را بکنند.
یکی دیگر می گفت: زن و بچه اش را گذاشت و رفت، خانواده اش تنها شدند. دخترش، دختر کوچکش، نمی دانم
چرا هر وقت به دختر حاجی فکر می کنم به یاد حضرت رقیه می افتم...
دخترک در میان جمعیت بود. او را از مادرش جدا کرده بودند تا گریه های مادر را نبیند، ولی او می دید، می فهمید
و مواظب بود.
نمی گذاشتند به تابوت شهید نزدیک شود، مادرش کمی آن طرف تر بود. او هم آرام و قرار نداشت، گریه می کرد،
ناله می کرد و بلندبلند باهمسرش حرف می زد.
نگاه معصوم دخترک جمعیت را برانداز می کرد، صورت کوچکش انگار مضطرب بود، با خودش می گفت چرا نیامدید؟
مگر شما نگفتید من هم می آیم؟ مگر شما نگفتید پدرت که آمد من دوباره پیشت می آیم؟ پدرم که زنده نیست؟
خاله می گوید پدرت پیش خداست.
مادرش که سرکار می رفت، او در خانه تنها بود، آخرین بار به یاد پدرش خیلی بی تابی کرده بود. آنجا بود که
کسی را که منتظرش بود دیده بود. خانمی که انگار خودشان هم مریض بودند، وقتی می خواستند راه بروند
یک دستشان را به دیوار می گرفتند. همان خانم مهربان او را آرام کرده بودند و گفته بودند: پدرت به زودی
می آید، گریه نکن دخترم، آرام باش، پدرت می آید و دوباره تو را بغل می کند. خانم او را نوازش کرده بودند،
اشکهایش را پاک کرده بودند و رفته بودند...
می خواست دوباره ایشان را ببیند و بگوید، پدرم که نمی تواند مرا بغل کند، شما به من قول دادید...
سینه اش را صاف کرد، چشمانش را خشک کرد، گفت می خواهم با پدرم حرف بزنم، برای آخرین بار...
از میان جمعیت او را به تابوت پدر رساندند، تابوت را نمی شد باز کرد، صورتش را روی تابوت پدر گذاشت که در
میان پرچم ایران پیچیده بودند. چشمانش به سمت جلو تابوت بود. احساس آرامش می کرد، بوی خوشی به
مشامش می رسید، انگار بهترین لحظه زندگی اش بود. بالاخره به پدرش رسیده بود. چند دقیقه ای گذشت.
انگار حرفهای دخترک تمام شده بود، دیگر چیزی نمی گفت!
خواستند او را از تابوت پدر جدا کنند.
بدن نحیفش روی زمین افتاد و دیگر هیچ وقت بلند نشد!

به نام خدا
من می خواهم در آینده شهید بشوم. برای اینکه ...»
معلم که خنده اش گرفته بود، پرید وسط حرف او و گفت
باید در مورد شغل توضیح بدهی. مثلا پدر خودت چه کاره است؟»
- آقا اجازه، شهید شده ...

یه نوجوان 16 ساله بود از محله های پایین شهر تهران
به ادامه مطالب بروید........
به ادامه مطالب بروید......
به گزارش خبرگزاري فارس از ساري، شهيد "محمدحسن طوسي" سال 1337 در خانواده اي مذهبي ، متدين در روستاي طوسكلا از توابع شهرستان نكا ديده به جهان گشود، از همان آغاز پدر و مادر با ايمانش در تعليم و تربيت اسلامي وي سعي فراوان نمودند تا در آينده خدمتگزاري صادق و وفادار به اسلام و مسلمين تحويل جامعه دهند.
به ادامه مطالب بروید.........

سرداربی سرشهیدذبیح الله عالی سمت راست
به ادمه مطالب بروید.......

به ادامه مطالب بروید...........
بر سفره هفت سین ندارم میلی
تابرسر سفره غم فاطمه ام

سوگند به آیه های قرآن مجید
سوگند به اشک چشمان زهرای شهید
مادر غم فاطمه سیه میپوشیم



پدر شهید سیدمجتبی علمدار در جوار پیکرهای پنج شهیدگمنام قائمشهر عنوان کرد:
دیگه به این شهدا نگید شهید گمنام! اینها خوش نام ترین بنده های خدایند! اینها برادرهای ما هستن؛ اینها حماسه آفریدند که امروز شماها آرامش داشته باشید. شما باید ادامه دهنده راه شهدا باشید. شما الان باید با این شهدا عهد و پیمان ببندید.


پیشاپیش عید همه دوستان عزیز مبارك

در عجبــــم از مردمانی که
از نــداری می نـالند اما
در کنار خانه های محــــقرشان بساطِـ گنــاه پهـــن استــــ…
این روزها گنــاه از نان شبـــ هم واجب تــر است….

لحظه تحویل سال ۱۳۶۳ بعد از عملیات خیبر منطقه جفیر

بعضی می پندارند ما با انتخاب ولایت چشم خود را بر حقیقت بسته ایم آنان می
پندارند ما مطلق گراییم. آنان می پندارند ما بی منطق ایم.
آنان می پندارند
ما دروغ گوییم . آنان می پندارند ما زور گوییم .آنان می پندارند ما ارمانی
و شعاری هستیم . آنان می پندارند ما پوچیم . آنان می پندارند ما بی دینیم .آنان می پندارندما گمراهیم . آنان می پندارند ما عقب ماندهایم آنان می
پندارند ... دگر مهم نیست آنان چه می پندارند مهم اینست آقا تنها نماند.
منی که مایه ننگم به حد رسوایی
چگونه از تو خواهم به دیدنم آیی
چو خویش یار تو دیدم به نیک فهمیدم
عزیز فاطمه،مهـــــدی(عج) چقدر تنهایی
وای بر طفل رباب و اضطراب
خیمه خیمه جستوی جرعه آب
آب نَبوَد تا که سیرابش کند
جرعه ای نوشاند و خوابش کند

کربلا و یک بیابان اشک و آه
شیرخواره در میان قتلگاه
نام تو آمد در آنجا بر زبان
کی می آیی حضرت صاحب زمان...؟
کی می آیی عقده از دل وا کنم
روضه خوانی پیش تو آقا کنم
کی می آیی کربلا را تاب نیست
در میان خیمه دیگر آب نیست

عمر تو تاریخ ساز عالم است
مبداء آن از رسول خاتم است
ترسم آخر من نبینم روی تو
صورت زهرائی و دلجوی تو

ولادت : ۲۳/۴/۱۳۴۸
شهادت : ۲۹/۱۱/۱۳۶۱
وقتی راجع به شهدای نوجوان حرف زده میشه اول از همه یاد شهید فهمیده یا بهنام محمدی تو ذهنمون میاد ولی واقعیت اینه که تو جنگمون صدها بهنام محمدی ها و شهید فهمیده ها داشتیم که متاسفانه یا اصلا چیزی راجع به اونا گفته نشده یا خیلی کم بهشون پرداخته شده. به لطف خدا و مدد خود شهدا قراره ایشالله تو این پست از یکی دیگه از اون بزرگمردهای کوچیک یادی بشه…
این جمله رو باید قاب کرد و یا نه بر قلبمون حک کنیم بهتر است تا فراموش نکنیم
کوچه هایمان را به نامشان کردیم که هر گاه به منزلمان رسیدیم بدانیم از خون کدام شهید به آرامش به خانه رسیدیم….!!!


ما را بیابید!
پلاک زخمی تان را بر گردن گمشدگان رمل های داغ گناه بیندازید؛
آری سفره ای فقط جهت شرمندگی ما......
شهدا شرمنده ایم .............
